سیاستمدار: کسی است که می تواند به شما بگوید به جهنم بروید منتها به نحوی که شما برای این سفر لحظه شماری کنید.
مشاور: کسی است که ساعت شما را از دستتان باز می کند و بعد به شما می گوید ساعت چند است.
حسابدار:کسی است که قیمت هر چیز را می داند ولی ارزش هیچ چیز را نمی داند.
بانکدار: کسی است هنگامی که هوا آفتابی است چترش را به شما قرض می دهد و درست تا باران شروع می شود آن را می خواهد.
اقتصاددان:کسی است که فردا خواهد فهمید چرا چیزهایی که دیروز پیش بینی کرده بود امروز اتفاق نیفتاد.
روزنامه نگار:کسی است که %50 از وقتش به نگفتن چیزهایی که می داند می گذرد و
%50 بقیه وقتش به صحبت کردن در مورد چیزهایی که نمی داند.
ریاضیدان:مرد کوری است که در یک اتاق تاریک بدنبال گربه سیاهیه می گردد که آنجا نیست.
هنرمند مدرن:کسی است که رنگ را بر روی بوم می پاشد و با پارچه ای آن را بهم می زند و سپس پارچه را می فروشد.
کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کمکم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آیندهاش بکند. پسر هم مثل تقریباً بقیه همسن و سالانش واقعاً نمیدانست که چه چیزى از زندگى میخواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت.
یک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او ترتیب دهد.
به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روى میز او قرار داد:
یک کتاب مقدس،
یک سکه طلا
و یک بطرى مشروب .
کشیش پیش خود گفت :
«
من پشت در پنهان میشوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید. آنگاه
خواهم دید کدامیک از این سه چیز را از روى میز بر میدارد. اگر کتاب مقدس
را بردارد معنیش این است که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلى عالیست.
اگر سکه را بردارد یعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نیست. امّا
اگر بطرى مشروب را بردارد یعنى آدم دائمالخمر و به درد نخوری خواهد شد که
جاى شرمسارى دارد.»
مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در
خانه را باز کرد و در حالى که سوت میزد کاپشن و کفشش را به گوشهاى پرت
کرد و یک راست راهى اتاقش شد. کیفش را روى تخت انداخت و در حالى که
میخواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روى میز افتاد. با کنجکاوى به میز
نزدیک شد و آنها را از نظر گذراند.
کارى که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد. سکه طلا را توى جیبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و یک جرعه بزرگ از آن خورد . . .
کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت:
«وای خدای من پسرم سیاست مدار میشه؟!!!!!!!!!!»
مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده .
شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد، برای همین، تمام روز اور ا زیر نظر گرفت.
متوجه
شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد، مثل یک دزد راه می رود، مثل دزدی که
می خواهد چیزی را پنهان کند، پچ پچ می کند، آن قدر از شکش مطمئن شد که
تصمیم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض کند، نزد قاضی برود.
اما
همین که وارد خانه شد، تبرش را پیدا کرد. زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد
از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت که اومثل
یک آدم شریف راه می رود، حرف می زند، و رفتار می کند.
یک روز یک پسر کوچولو که می خواست انشاء بنویسه از پدرش می پرسه: پدرجان! لطفا برای من بگین سیاست یعنی چی؟
پدرش فکری می کنه و می گه: بهترین راه اینه که من برای تو یک مثال در مورد خانواده خودمون بزنم که تو متوجه سیاست بشی. من حکومت هستم، چون همه چیز رو در خونه من تعیین می کنم. مامانت دولت هست، چون کارهای خونه رو اون اداره می کنه. کلفت مون ملت مستضعف و پابرهنه هست، چون از صبح تا شب کار می کنه و هیچی نداره . تو روشنفکری چون داری درس می خونی و پسر فهمیده ای هستی . داداش کوچیکت هم که دو سالش هست، نسل آینده است . امیدوارم متوجه شده باشی که منظورم چی هست و فردا بتونی در این مورد بیشتر فکر کنی.
پسر کوچولو نصف شب با صدای برادر کوچکش از خواب می پره. می ره به اتاق برادرکوچکش و می بینه زیرش رو کثیف کرده و داره توی جای خودش دست و پا می زنه. می ره توی اتاق خواب پدر و مادرش و می بینه پدرش توی تخت نیست و مادرش به خواب عمیقی فرورفته و هرکاری می کنه مادرش از خواب بیدار نمی شه. می ره توی اتاق کلفت شون که اون رو بیدار کنه، می بینه باباش توی تخت کلفت شون خوابیده و کلفت روی زمین خوابیده می ره و سرجاش می خوابه و فردا صبح از خواب بیدار می شه.
فردا صبح باباش ازش می پرسه: پسرم! فهمیدی سیاست چیست؟ پسر می گه: بله پدر، دیشب فهمیدم که سیاست چی هست. سیاست یعنی اینکه حکومت،به مستضعف و پابرهنه ظلم میکنه ، در حالی که دولت به خواب عمیقی فرو رفته و روشنفکر هر کاری می کنه نمی تونه دولت رو بیدار کنه، در حالی که نسل آینده داره توی جای خودش دست و پا می زنه.